به روز فکر میکنی. جادههای تاریک را آن چنان قدم فرسودهای که حادثهها، چشمهای جست وجوگرت را میسوزانند . دستهایت ورق میخورند لابه لای روزها و اتفاقات. دوربینت را برداشتهای و قدم بر کتفهای کوفته شهر گذاشتهای تا اتفاقی دیگر، قدم به قدم تو را همراهی کند. چشمهایت را باز کردهای و مینگری. ذهنت طعم غلیظ سوال، را مزه مزه میکند. خبر، همه فصلهایت را پر کرده است. بهار و خزان در تو، به نحوی دیگر میگذرند. آنچه را میبینی، برای ندیدهها مینویسی. نسیم وار، عبور میکنی از سرزمینهای دوردست و عطر تمام قصهها را میریزی در کوله بار خاطراتت، تا برسانی مژده رهایی چند پرنده را از قفسهای اسارت، به آ,خبرنگاران؛,رسولان,ارسال,حقيقت ...ادامه مطلب
بغضهای ریشهدار در بقیع روح انسان خیمه زده است . دقایق غم را اشکهای ما قطره قطره دنبال میکند. کتاب دانش، مرثیههایی در دل دارد که هر کدام جگرسوز است. خاک بقیع، بوی آسمانی دانش را میپراکند. نام بقیع که میآید، یادی کبود در آغوش غزلهای ما میماند. نام بقیع که میآید، چشمههای بیاختیار اشک، از ص, ...ادامه مطلب