به روز فکر میکنی. جادههای تاریک را آن چنان قدم فرسودهای که حادثهها، چشمهای جست وجوگرت را میسوزانند . دستهایت ورق میخورند لابه لای روزها و اتفاقات. دوربینت را برداشتهای و قدم بر کتفهای کوفته شهر گذاشتهای تا اتفاقی دیگر، قدم به قدم تو را همراهی کند. چشمهایت را باز کردهای و مینگری. ذهنت طعم غلیظ سوال، را مزه مزه میکند. خبر، همه فصلهایت را پر کرده است. بهار و خزان در تو، به نحوی دیگر میگذرند. آنچه را میبینی، برای ندیدهها مینویسی. نسیم وار، عبور میکنی از سرزمینهای دوردست و عطر تمام قصهها را میریزی در کوله بار خاطراتت، تا برسانی مژده رهایی چند پرنده را از قفسهای اسارت، به آ,خبرنگاران؛,رسولان,ارسال,حقيقت ...ادامه مطلب