دست هایت را به یاری دراز کن، دستی را که به سویت آمده، در دست بگیر . بگذار گرمای دستت، خون را در رگانش به جوش آورد. دستت را سایبان خستگی هایش کن؛ تکیه گاه تنهایی هایش. دستت را بر سرش بکش؛ آن چنان که امید نوازش داشت؛ آن چنان محبّت آمیز که لبریز از حسّ غرورش کند؛ آن چنان که محکم بایستد، سرش را بالا بگیرد، دردهایش را فراموش کند؛ آن چنان که بودنش را باور کند. دستت را بر گونه هایش بکش. بگذار این مسیرها، جاریِ اشک هایش را گم کنند! بگذار دریاچه دیدگانش خشک شود! دستت را دراز کن... بوی فقر را خوب بچش. فقر را در دهانت مزه مزه کن، فقر را بین دستانت لمس کن. فقر را چون لباسی تازه، بر تن کن؛ نگذار فاصله ها بیش تر شود، نگذار هزار دیوار، روبه رویِ دیدگانت آن چنان قد بکشند که نتوانی کوچه های خاک آلودِ محرومیّت را از دیده بگذرانی. نگذار ثروت، چشم هایت را کور کند، مستت کند، از خویش دورت کند. پنجره ای باز بگذار تا بتوانی دست های یاری ات را دراز کنی، تا بتوانی دستی را در دست بفشاری. این روزها، حال و هوای اطرافت را خوب تر حس کن این روزها سفره ات را که پهن می کنی، قرص نانی را کنار بگذار شاید در سیاهی شب، دستی را که به سمتت برای کمک دراز شده، پر کند. این روزها، سعی کن چشم هایت را باز کنی و صدای ضجّه های نیمه شب کودکان گرسنه را بیش تر از پیش بشنوی. چراغ های خانه ات را روشن کن، دست های بخششت را چون سفره ای بگستران و چشم های مشتاقت را به در بدوز، تا طعم زندگی را خوب حس کنی. هفته هایت، روزهایت و لحظه هایت، سرشار از شعف می شوند و هیچ وقت بین تو و کوچه های خاک آلود شهر، هیچ دیواری برای جدایی نخواهد روئید؛ اگر تنها دست هایت را به قصد یاری دراز کنی. نوشته شده در شنبه 99/3/24ساعت 11:36 صبح توسط حمیده بالا, ...ادامه مطلب
اندوهگنانهترین چکامهها بر کوچ غریبانه پر شکستهترین چلچله آل رسول(ص) اندکترین است و بهاریترین سیلاب های اشک، بر قصه پرغصه یاسی کبود در سایه در و دیوار، کمترین. با کدام زبان به ستایش دردانهای بنشینیم که سر به دامان معشوق خدا داشت؟ ای دختر آفتاب! ای بانوی ماه! وای مادر ستارگان! اینک، فرشتگان، صف کشیدهاند تا بر نیلی رخسارت بوسه زنند و بازوی کبودت را به نوازش های بهشتی سپارند... زمین حرمت نامش را نگه نداشت؛ حریق دامنهدار، بهار را با خود می برد و پاییز بلافاصله پشت در خانه بهار فرا میرسید. آنجا که خاکستر و شعله، توامان بر گیسوان جوان آوار می شد و سوره سوره عشق را بیمهری کینه یک شبه پیر میکرد. افسوس! هیچ کس به هواداری شاخ و برگ معصومی که در طوفان نخوت پرپر میشد، برنخاست و هیچ دستی نبود تا دست های کوثر تنها را در معرض کولاک خانه برانداز، در دست بگیرد. ناگاه بادی مهیب در خانه بهار را به سمت آتش گشود، و بانوی معصوم خانه، پشت در به دیوارهای غربت خود اصابت کرد؛ به دیوارهای پیمان شکستن قبیله خیانت. ... همیشه ابرها در انتظار چشمان او بودند تا صحن و سرای دلش را با غم چراغان کنند. دست هایش استجابت دعای مردمان بود در آن روزگاران قحطی امید. ... عمر بلندی نداشت. پیراهن مادرانگی اش جوان از خاک کوچید، ولی در آن مختصر زندگی، به قدر بلندای آفرینش از خود یادگار به جا نهاد و الگویی الهی شد برای بانوان نسل های بشر . فراموشی با نام او همیشه در تضاد است. جاودانگی وصف همیشگی او و فضیلت های اوست که نسل بلندبالایش در طول عمر زمین زبانزد عشقاند و فرزندان قهرمان او چون عطر بهشت تا قیامت در انتشارند. بانویی که در حجرهای کوچک، انسان هایی تربیت کرد که نورشان, ...ادامه مطلب
سفری می باید و هجرتی... و گشودن بند«عادت» از پای «روزمرگی» و چشیدن آب، از چشمه حیات و پرواز به آنجا که دل ها به عشقش می تپد و رفتن از صراطی حساس و لغزنده... اما نیک فرجام. غالبا زائر، مسافر است و زیارت و سفر، توام. پس در«حج»، زیارت است و سفر، آری سفر به سوی نبض ایمان و مهد قرآن و مهبط وحی... کبوتران عاشق به رسم هر ساله و طبق آیین حج ابراهیمی آمدند و شعار برائت از مشرکان را سردادند اما خفاشان آل س,سالروز,کبوتران ...ادامه مطلب
شبکیشان تاریک اندیش پرندگیتان را، تاب نیاورند . از جنس زمین نبودید و آسمان، شما را فراخواند. انفجار، رودی از گدازه در شریانهای شهر جاری میکند. پروانه میشوید و طعم سرد خاک را بر گونههای گر گرفته تان حس میکنید. حادثه، از قفا چنگ میاندازد؛ پروانه میشوید. گونههای اندوه، خیس اشک میشوند. دستها بر سینه میکوبند. کلمه کلمه میبارم و کوچههای شهر، سیاهپوش میشوند. کلماتم را یارای سرودن از این , ...ادامه مطلب
به روز فکر میکنی. جادههای تاریک را آن چنان قدم فرسودهای که حادثهها، چشمهای جست وجوگرت را میسوزانند . دستهایت ورق میخورند لابه لای روزها و اتفاقات. دوربینت را برداشتهای و قدم بر کتفهای کوفته شهر گذاشتهای تا اتفاقی دیگر، قدم به قدم تو را همراهی کند. چشمهایت را باز کردهای و مینگری. ذهنت طعم غلیظ سوال، را مزه مزه میکند. خبر، همه فصلهایت را پر کرده است. بهار و خزان در تو، به نحوی دیگر میگذرند. آنچه را میبینی، برای ندیدهها مینویسی. نسیم وار، عبور میکنی از سرزمینهای دوردست و عطر تمام قصهها را میریزی در کوله بار خاطراتت، تا برسانی مژده رهایی چند پرنده را از قفسهای اسارت، به آ,خبرنگاران؛,رسولان,ارسال,حقيقت ...ادامه مطلب
در سکوت جاري لحظهها، غنچهاي رو به آسمان عشق ميشکفد و خانه کوچک باغبان عشق را سرشار از عطر خوش ملکوت ميکند .بوي گل ياس، دوباره در کوچههاي مدينه ميپيچد و دلهاي عاشق را به وجد ميآورد. همهمهاي در گوش شهر ميپيچد؛ طوباي رسالت دوباره به بر نشسته و ستارهاي ديگر بر خانه وحي فرود آمده است.لبخند بر لبان علي و زهرا شکوفاست و گرمي بوسههايشان گونههاي طفل را گلگون کرده است.خوش آمدي، اي پرستار ساقههاي شکسته کربلا!اي عزيز خاندان هاشم، «عقيله» بانو! ادامه مطلب... , ...ادامه مطلب
به چلهنشيني آن اتفاق بزرگ برگشته است؛ به چلهنشيني نيزههاي شکسته و علمهاي افتاده؛ به چلهنشيني هجوم دردها و داغها؛ به چلهنشيني چکاچک شمشيرهايي که در نيام آرام نميگرفتند .به چلهنشيني آمده است، با کارواني از هم سفران جامانده.آمده با اشکهايي از درد عزيزان، روان.با کارواني که ناي برگشتن ندارد، کارواني که رقيه (س) را همراه ندارد.آمده تا از گم شدگانش شايد خبري بگيرد.آمده تا شانه در شانه دشت سر بر سنگهاي داغ بگذارد و بگريد.آمده تا از باد خبري از لالههايش بگيرد. ادامه مطلب... ,همراه با بانوی مینوی ...ادامه مطلب
اي شام! اي ديوارهاي تا هميشه نامرد!صدايت، آهنگ ناموزون دشمني است، خاک در هم خواهد پيچيد آن چنان که نعره ميزنيچشمهايت گودالهاي جهنم است که شعله ميکشد بر خاکهوايت دوزخي است، آبستن حادثههايي تلخ.اي شام! اي پيچيده در حرارت عصيان!آرامتر بزن اين تازيانههاي پي در پي را که از جاي تازيانهها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. ادامه مطلب... , ...ادامه مطلب
حجابم را دوست دارمحجاب من، چادر مشکي من استآري، چادرم را دوست دارممن اين سياهي تمام قد را دوست دارم !با تمام آرزوهاي رنگارنگ، با تمام راحتي ها، با تمام دنيا ، عوضش نخواهم کردحجاب چون چتري است در برابر باران مسموم نگاه ها ! ادامه مطلب... ,حجابم را دوست دارم,حجابم را دوست دارم چون,من حجابم را دوست دارم,وبلاگ حجابم را دوست دارم,حجابم رو دوست دارم ...ادامه مطلب
ثانيهها به کندي ميگذشت و قلب وطن، براي بازگشت فرزندان دليرش ميتپيد . ايران چشم به راه بود؛ چشم به راه جسمهايي که در سالهاي فراق و اسارت شکسته بود، ولي روح و انديشهشان، در حصار اسير نشده بود.اشک به ميهماني چشمها آمده بود؛ نه از غم اين پيکرهاي تکيده و زخم اسارت خورده، که از شوق وصالشان و از تحقق وعده خداوند که ميفرمايد: «إن مع العسر يسرا؛ به راستي که پس از هر سختي، آساني است.» آزادگان، وارث خون شهيدان هستند. آنان همسفر مردان خدا بودهاند که در مسير شهادت ماندند تا چراغ راه باشند و گرد و غبار غفلت و روزمرگي را از راه , ...ادامه مطلب