حکايات خزان طولاني بود، اما دستان سبزت درخت جاويد زندگي را در دلهاي مدينه اي، کاشت ! سال ها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگياش، بردبارياش، آمدن تو را انتظار مي کشيد و چشم به راه آمدنت نشسته بود تا راز آفرينش خود را بيابد و نگين يک دانه خاتم آفرينش را بنگرد!... از آن شبي که در حرا به ميهماني آيههاي نور رفتي تا شامگاهي که در تالار عرش به معراج حضور خوانده شدي؛ از همان نيم روز که در خاک تفتيده حجاز به نماز ايستادي، تا آن روز که در شعب ابيطالب سنگ بر شکم ميبستي... همه و همه نشان از آن داشت که غنيترين فقير که درياي وجودش کام تشنه عدالت را سيراب مي کرد، آمده تا در جهاني مرده و پژمرده، اميد بدمد و ريسمان هاي قطع شده ميان زمين و آسمان را دوباره پيوند بزند و عدالت و توحيد که گمشدههاي جهان بودند، را به ميدان حيات بازگرداند... مرور ميکني خاطرات هزار ساله نوح را، تنهايي آدم را، زخمهاي ايوب را و امتحان ابراهيم را. با آمدن آدم عليه السلام آمدهاي و بعد از عيسي عليه السلام به پيامبري رسيدهاي. |
برچسب : نویسنده : 3balaeec بازدید : 230